رمان «آوازهای روسی» نوشته‌ی رضا قاسمی
نوشته شده توسط : Kloa

لحن شاعرانه و درونی
۱. مردی در حاشیه‌ی صداها
خانه‌ای کوچک، شهری بیگانه، مردی که با صداها زندگی می‌کند؛ نه با انسان‌ها. زن روسی طبقه‌ی بالا آواز می‌خواند و او با هر نت، به عمق خاطره‌ای دور پرتاب می‌شود. دیگران شاید این صدا را نشنوند، اما برای او، این آوازها بخشی از هستی‌اش‌اند. دیوارها صدا دارند، کفش‌ها نجوا می‌کنند، پله‌ها شعر می‌گویند. مرد، واژه‌ها را نمی‌شنود، تنها نغمه‌ها را درک می‌کند. صدا، برای او جانشین زبان شده. و در دل این صداهاست که فرو می‌پاشد.

۲. در مرز وهم و بیداری
هر لحظه‌ی داستان در تردید است: آیا این واقعه رخ داده؟ آیا کسی پشت دیوار است؟ یا همه‌چیز ساخته‌ی ذهنی آشفته است؟ این مرد، میان خواب و بیداری سرگردان است. ذهنش همان‌قدر رازآلود است که صدای زن همسایه. واقعیت مانند بخار شیشه‌ی پنجره، زود محو می‌شود. داستان، خواننده را وادار به تردید می‌کند. خواننده هم، همچون راوی، نمی‌داند کجای این جهان واقعی‌ست. این سرگردانی، قلب رمان را می‌سازد.

۳. گذشته‌ای که تمام نمی‌شود
راوی از ایران گریخته، اما ایران از ذهنش بیرون نرفته. صدای بوق‌ها، بوی کوچه‌های اصفهان، چهره‌ی پدر، نگاه مادر... همه با او آمده‌اند. غربت، فقط دوری از وطن نیست، بلکه نزدیکی به خاطره‌هایی است که آرام نمی‌گیرند. او تلاش می‌کند فراموش کند، اما حافظه لجوج است. گذشته، مثل خزه‌ای مرطوب به روحش چسبیده. و آواز زن روسی، بی‌رحمانه او را به آن گذشته می‌برد. گذشته در «آوازهای روسی» زنده‌تر از حال است.

۴. ساز شکسته‌ی یک موسیقیدان
راوی روزگاری موسیقیدان بوده، اما حالا تنها شنونده‌ی آوازی‌ست که هیچ‌گاه تمام نمی‌شود. نه می‌نوازد، نه می‌خواند، فقط گوش می‌دهد. درونش خاموش است و بیرون، پر از صداهای گنگ. سازش را شکسته یا شاید رها کرده؟ داستان این را نمی‌گوید. اما هر واژه‌اش پر از حسرتی موسیقایی‌ست. مردی که روزی نغمه می‌ساخت، حالا در نغمه‌ها دفن می‌شود. موسیقی اینجا مرثیه است، نه امید.

۵. زمان مثل دود، گم و بی‌شکل
ساعت‌ها از کار افتاده‌اند. روز از شب جدا نمی‌شود. زمان، چیزی درونی شده و بی‌مرز. راوی نمی‌داند دیروز کی بوده و فردا چه دارد. زندگی‌اش یک اکنونِ کش‌دار است. انگار در مهی بی‌پایان راه می‌رود. هر خاطره، بی‌تاریخ است. هر حادثه، تکرار می‌شود. «آوازهای روسی»، روایتی‌ست از گم‌گشتگی زمانی در ذهنی فروریخته.

۶. مرگ به‌سان لالایی
مرگ در این داستان ترسناک نیست؛ آرام است، مثل لالایی مادرانه‌ای دور. راوی با آن انس گرفته. حرفش را می‌زند، بوسه‌اش را می‌طلبد. مرگ، در آهنگ زن روسی پنهان است. در لرزش صدای ویولن، در سکوت آخر شب. قاسمی مرگ را نه پایان، بلکه نوعی بازگشت می‌بیند. شاید به خانه‌ای که هیچ‌وقت نساخته شد. یا به آغوشی که هرگز به آن بازنگشت.

 





:: بازدید از این مطلب : 17
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1404 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: